یک اداره داریم ...!
پسرک عینک صفحه بزرگی روی چشمش داشت؛ از این عینکها که رفلکس طلایی رنگ زیبا دارند و من اسمش را نمی دانم!!! یک جور خاصی حرف می زد انگار بقول همکارم دارد خودش را لوس می کند و یه جوری قدم بر می داشت انگار که دنبال جلب توجه باشد! فرصتی که پیش آمد، یواشکی به عینک بزرگی که حین نوشتن هم از چشمانش بر نمی داشت، پوزخندی زدیم !!! پرونده اش را روی میز رییس اتاق آنطرفی جاگذاشته بود و پیگیر بود بَرَش دارد اما رییس داشت نماز می خواند و بی اجازه نمیشد ...
کمی بعد پرونده را که مقابل چشمان پر تمسخر رییس اتاق آنطرفی دستش دادم و او برگشت که با سرعت برود، فرصت کردم بهتر نگاهش کنم؛ یکی از چشمانش معیوب بود و از فرط سریع رفتن دیگر نمی توانست، لنگ زدن پایش را پنهان کند ...
پ.ن: هر چه "خدا خدا" می گویم، دلم از سنگینی گناه پوزخند صبح ، سبک نمی شود ...
- ۷ نظر
- ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۸