اینجا ایران است ...!

از همین دور و برها ...!

اینجا ایران است ...!

از همین دور و برها ...!

اینجا ایران است ...!

چشمها را باید شست ... جور دیگر باید دید ...
جور دیگر باید زیست!!!

آخرین مطالب
  • ۹۸/۰۶/۳۰
    98
  • ۹۸/۰۶/۲۸
    97
  • ۹۷/۱۲/۰۸
    96
  • ۹۷/۱۱/۲۹
    95
  • ۹۷/۱۱/۲۵
    94
  • ۹۷/۱۱/۱۷
    93
  • ۹۷/۱۱/۱۶
    92
  • ۹۷/۱۱/۱۵
    91
  • ۹۷/۱۱/۰۸
    90
  • ۹۷/۱۱/۰۸
    89
آخرین نظرات
  • ۳۰ شهریور ۹۸، ۱۰:۵۶ - 00:00 :.
    :(
  • ۲۸ شهریور ۹۸، ۱۱:۰۴ - 00:00 :.
    :)
  • ۹ اسفند ۹۷، ۲۱:۰۰ - 00:00 :.
    :/
  • ۲۵ بهمن ۹۷، ۱۸:۱۲ - 00:00 :.
    :/

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پوزخند» ثبت شده است


 یک اداره داریم ...!

پیرو پست قبلی و ماجرای دعوای دو همکار نیمه عاقل(!)، به دلایلی، صبح اول وقت قرار شد، آشتی شان بدهم!

خواهش کردم در آرامش حرفهایشان را بزنند و پیش از رسیدن دیگر همکاران، مشکلشان را حل کنند و دلیل آوردم که: " ما - یعنی بقیه همکاران - برای انجام وظایفمان به آرامش نیاز داریم و قهر بودن و کینه ورزی شما این اجازه را به ما نخواهد داد! حالا یک ربع تا بیست دقیقه برای حل مشکلاتتان وقت دارید!!!"

لطفم (!) را با بیرون رفتن از اتاق کامل کردم تا دو همکار محترم، حرفهایشان را راحت تر بگویند و .....!

نزدیک به نیم ساعت در راهروها، در اتاق دیگر همکاران و حتی در لابی سازمان وقت کُشی کردم و برگشتم اتاقمان و ......!!!

.

.

.

.

و خدا را شکر می کنم که برگشتم چون صورتهای عصبانی دو همکار و طعنه هایشان بهم نشان میداد، اگر زودتر برنگشته بودم ، جنگ بزرگ دیگری بینشان واقع میشد که مقصرش فقط و فقط خیرخواهی و وساطت من برای آشتی دادن آنها بود!!!!

پ.ن: نکته خیلی خنده دار ماجرا این بود که شب گذشته هر کدام از همین دو همکار، طی پیامهایی به من از دعوا اظهار پشیمانی کرده و خواسته بودند، بینشان صلح و آشتی برقرار کنم!

:|



  • یک ایرانی


 یک اداره داریم ...!

امروز دعوا شد!!! بین دوتا از خانمهای خیلی با فرهنگ (!) روابط عمومی که ادعای مدرک کارشناس ارشدی شان گوش فلک را کر کرده! گزیده ای از مکالمات را (باصدای بلند و ترجیحا با فریاد!) در ادامه بخوانید:

- من نمی تونم درکت کنم! کلا نفهمی! همش روی اعصابی! نمی تونم تحملت کنم چون نمی دونم حرفت چیه!

*عهههههههههه؟! اتفاقا این منم که نمی تونم تو رو تحمل کنم!

- کلا نه من، هیشکی نمی تونه تو رو تحمل کنه!

* فکر کردی! منم نمی تونم تو رو تحمل کنم!

-وراج نفهم! حتی توی دوستی هم معامله می کنی!

* عههههههههههه تو چی؟! خودتی! تو که بیشتر معامله می کنی!

.

.

.

و این داستان تا اینجا ادامه یافت که:

- وقتی خودتو می زنی به نفهمی دلم می خواد جفت پا بیام تو مخت!

*اتفاقا منم وقتی نمی فهمم (!!!) دلم می خواد بیام توی مخ تو!!!


پ.ن: حرمتها شکسته شد و ..... حالا هر دوتایشان می خواهند از روابط عمومی بروند!!!!



  • یک ایرانی


یک اداره داریم ...!

پسرک عینک صفحه بزرگی روی چشمش داشت؛ از این عینکها که رفلکس طلایی رنگ زیبا دارند و من اسمش را نمی دانم!!! یک جور خاصی حرف می زد انگار بقول همکارم دارد خودش را لوس می کند و یه جوری قدم بر می داشت انگار که دنبال جلب توجه باشد! فرصتی که پیش آمد، یواشکی به عینک بزرگی که حین نوشتن هم از چشمانش بر نمی داشت، پوزخندی زدیم !!! پرونده اش را روی میز رییس اتاق آنطرفی جاگذاشته بود و پیگیر بود بَرَش دارد اما رییس داشت نماز می خواند و بی اجازه نمیشد ...

کمی بعد پرونده را که مقابل چشمان پر تمسخر رییس اتاق آنطرفی دستش دادم و او برگشت که با سرعت برود، فرصت کردم بهتر نگاهش کنم؛ یکی از چشمانش معیوب بود و از فرط سریع رفتن دیگر نمی توانست، لنگ زدن پایش را پنهان کند ...

پ.ن: هر چه "خدا خدا" می گویم، دلم از سنگینی گناه پوزخند صبح ، سبک نمی شود ...


  • یک ایرانی